دَربــــاره رادیْــــمَگ

About RADIMAG

01

آغـــــــــــاز ...

تمام چیزی که سال‌ها آن را جسته‌ام «من» بوده است؛ اما باز هم از این من پیدا نشدنی فرسخ‌ها دور می‌گشتم. گردبادی از من دور من در جریان بود که با هربار دست انداختن به یقه‌ی این طوفان، بخشی از پوستم را با خودش به یغما می‌برد.

همه‌ی تکه‌های جدا شده‌ی من لابه‌لای عقربه‌ی ساعت‌ها مانده و یک چیز را فریاد می‌زدند. فرکانس صدایشان از من خارج بود. می‌دانستم همه چیز از من به در افتاده بود و من خسته از تکاپویی عبث.

مشت می‌زدم تن دیوار خویش را تا که بشنوم از فراسوی این نقاب پاسخی ز کس، اما حیف که ضربه‌هایم را اثر نبود، و اندر این گذر گه خموش روزنی به اسم در نبود. از در به دری جستجوگری را آموختم، تکه‌های جدا شده‌ی وجودم به شکل کلمات در آمدند و دریدگی فلسفه‌ی زندگی‌ام شد.

سراغ در‌ها می‌رفتم تا ایده‌ای از پشت آن کشف کنم و همان‌جا تا پایان طوفان پشت در می‌نشستم به انتظار آن‌که راهی برای من خیس خورده در این باران یافت شود.

02

بعد از آن انتظاری که گویی پایانش به ابدیت متصل بود؛ در، بازگشت و سیلی از ایده‌ها و حوادث گاه خوب و گاه فجیح تنم را نشانه گرفت.

تمام آنچه که بودم را در خودم ضرب کردم، من بودن را گسترش دادم تا بتوانم از این دیوار بلند به گونه‌ای بگریزم.

عاقبت تمام قد گریختم. از چسبناکی افکار گریخته به عمل رسیدم. جادوی عمل ذره ذره در رگ و پیوندهایم تزریق می‌گشت. در به دری‌ها تابش آسان گشته بود؛

زیرا عمل بود که فانوس به دست مسیر غرق در تاریکی را کمی نورانی می‌نمود. تمام آنچه آموختنی بود را می‌خواستم ببلعم، تا بتوانم جامه‌ی عمل‌ را بر تنش کنم.

جادویِ عَملـــ ...

سر آخر تمام آنچه که خوب یا بد بر من گذشت، گذشت.

بار تجربه‌ی روی دوشم را سنگین کرد و می‌دانستم که ارزشش را دارد. پشت خمیده را اعتراضی به حوادث نبود.

هرچه که بود دیگر آن طوفان مزاحم نبود.آنقدر ادامه یافت تا آنچه که بودم هیچ، فرای آنچه که در چنته داشتم را به دست عمل سپرده بودم.

آن‌گاه بود که تمام نقدها را یاداشت نموده، گرامی داشتم.

آنچنان که آموختم و اینک نیز درحال آموختن این هستم که در انتهای این جستجوگری

کدام سرسرا را ملاقات خواهم کرد و به چه چیز وصل خواهم گشت؟

03

اِنتِقـــــــالـ ...

حال اکنون در بحبحه‌ی یادگیری، می‌دانم که انتقال آنچه که گذشت فرصتی‌ است که باید سخت آن را غنیمت شمرد.

انتقال تمام آن راه و بی‌راه‌های رفته، تمام هزارتوهایی که سال‌ها در آن سرگردان به دنبال خروجش می‌گشتم؛ آن‌هایی که عزمم بر آن شد که عبوری در کار نباشد. مسیرها و الگوهای هزارتو را آموخته، زمین بازی‌ام را به آن انتقال داده‌ام.

انتقال تجاربی که روزی اگر برای تن کردن جامه‌ی عمل زور بر آن‌ها می‌چربید، اکنون راه و روشی متفاوت را برایشان در پیش گرفته‌ام. در این مسیر یارِ نشان دهنده‌ی راه بر من خلاقیت بود. خلاقیتی که از آن روز تا به حال آن را بخشی جدا نشدنی از زندگی یافته‌ام.

که اگر خلاقیت آدمی را ترک کند گویی که به هیچ می‌مانیم. اکنون دست در دست خلاقیت مسیر پیموده شده، راه‌های آزموده شده و تجربه‌ی مهر و موم شده‌ام را برای انتقال به آنان که می‌دانم و می‌دانند که دست‌گیرشان می‌شود حاضر کرده‌ام.

و تمام آن‌چیزی که خواندی نگارش هنرمندانه‌ی این است که « من تجربه کردم و حالا راه‌هایی که رفته‌ام را به تو انتقال میدهم»

04

تیمـ...

خانه‌ی بی صاحب خانه به قفسی می‌ماند که بر دیگران هجوم می‌برد. رادیلند اگر اکنون با نشاط است و به خانه می‌ماند، به لطف حضور صاحب‌خانه‌هایی است که وجود تک‌تک‌شان مهم و ارزشمند است، یعنی وجود رادیبکس.